وقتی که در نیزار زندگی می کرد، یک روز او را دید که از کنار آنجا می گذشت. همان یک نگاه کافی بود تا عاشق او شود... وقتی که رفت، ماتم گرفت که چگونه او را پیدا کند. آنقدر دعا و گریه کرد تا سرانجام یک روز او را دید… جرأت نکرد جلو برود. ایستاد تا او حرفی بزند. و او شروع کرد به خواندن قرآن. یکی دو آیه بیش تر نخوانده بود که دیگر طاقت نیاورد. به سوی او رفت و لبهایش را بوسید. «خیزران» را می گویم؛ همان نی معروف؛ عاشق «حسین» بود...
- ۱۰ نظر
- ۲۹ مهر ۹۱ ، ۱۱:۰۰